۹ دی


هوا آشفته بود و شهر مجنون
زمین سر در گریبان، چشم پر خون

 

حماسه می‌خروشید از گلوشان
ز رگ‌ها خون غیرت سخت جوشان

 

که عاشورا کسی رقصیده؟ او کیست؟
چه کس با شاه دین جنگیده؟ کوفیست؟!

 

از این غم شهر گویا پر ز شیر است
دی از گرمای این دل‌ها چو تیر است

ادامه مطلب ...

قتیل العبرا (بلند)

بازهم  آرامشم  آتش گرفت

بازهم اندیشه ام بغزش گرفت

 

باز هم بند دلم از هم گسست

ظرف آبم باز افتاد و شکست

 

کاش می شد درد این سینه را آزاد کرد

خانه دل را زعشق آباد کرد

 

کاش می شد از فرات، دل کنده شد

لحظه هایی هم، خدا را بنده شد.

 

ای علایق لحظه ای فرصت دهید

اندکی هم عشق را رخصت دهید

 

فرصتی تا مشک را پیدا کنم

تا قتیل العبرا نجوا کنم.

 

فرصتی تا بى‏سوار و بى‏لگام

درد این دیوانه را رسوا کنم

 

ای حسین قلب من مجروح توست!

آخر این دل، تکه ای از خون توست.

 

یا حسین از عشق تو شرمنده ام

هرچه باشد من هم آخر بنده ام

 

باید این سرگشته را رسوا کنم

باید امشب با خودم دعوا کنم.

 

شاعر : محمد خرازی افرا

قتیل العبرا

بازهم آرامشم آتش گرفت
بازهم اندیشه ام بغزش گرفت
باز هم بند دل ازهم گسست
ظرف آبم باز افتادوشکست
ای علایق لحظه ای فرصت دهید
اندکی هم عشق رارخصت دهید
فرصتی تامشک راپیدا کنم

تاقتیل العبرا نجوا کنم


شاعر : محمد خرازی افرا

الهی بمیرم

از یا حسین گفتن تا با حسین بودن یک نقطه است، همان نقطه ای که باید حق را انتخاب کنی؛ همان نقطه ای که نماز جماعت ظهر عاشورا تکرار می شود و ناهار مشغول صرف ما است؛ و به جای گفتمان حسین، به یا حسین گفتنمان مشغولیم. می گویند که عاشورا را وسعتی است به اندازه همه زمانها و زمینها و تو را هم به کربلا می خواند؛ تا سرخ باشی یا زینبی نباشی!

عاشورا عزاداری نیست، سیاست است، اقتصاد است، فرهنگ است؛ معلم اقتصاد و سیاست و فرهنگ یزید؛ غربی بود، یهودی بود؛ راستی معلم «کارگزاران» حکومت اسلامی در اقتصاد و فرهنگ و تعلیم و تربیت، کجایی بوده اند؟ عبرت های عاشورا یعنی این! جناب صدا و سیما! هنوز هم از کربلا عبرت نگرفتهایم؛ حتی از همین نیویورک! از جنبش تسخیر وال استریت. آنجا جنبش مردمی تسخیر وال استریت است و این جا جنبش دولتی تسجیل وال استریت! و بیشینه اینکه، بانک مرکزی ما، نسخه کپتالیزم را رجیستری کند؟

عاشورا یعنی نبوی بودن و ربوی نبودن؛ کوفی بودن برای ظهور کافی نیست؛ خط کوفی در کربلای «مُعَلّا»، «نسخ» شده است! اگر یا حسین گفتن کافی بود، کوفیان گفتند، حتی، و برایش نامه هم نوشتند ولی، ناکثان، سر از دیگ پلو سفارت انگلیس درآوردند؛ عاشورا وسعتی دارد به اندازه هر زمین و زمانی و تو را هم می آزماید.

خورشید عاشورا به خون نشست و کاروانی از بیداری سرخ، تاریخ را در می نوردد، تا هر سال، درس چگونه بودن و چگونه زیستن را پرده پرده به نمایش درآید. و ما حالا خورشیدواره های عاشورا را رها کرده ایم و ماهواره ها، همان معلمان یزید را در خانه، به شاگردی نشسته ایم؛ عاشورا یعنی «یا خورشید» گفتن و «با ماهواره» بودن؟



خانه ای داشت، نزدیک حرم امام رضا، آن را فروخت و رفت فرسنگها دورتر، در بالاشهر خانه خرید، و وقت مرگش گفت، مرا در صحن امام رضا دفن کنید! تا زنده ایم، با بالاشهر، وقتی مردیم، با امام و حرم؟ یزید معلمش غربی بود، یهودی! زن آن بالاشهری گفت: اسم دخترت را چه چیزی گذاشتی؟ گفتم فاطمه! گفت: فاطمه که اسم کلفت ها است؛ این را ماهواره ها می گویند! گفتم یزید هم معلمش ماهواره بود؛ او خود زینب را به اسیری برد، تو فقط دستت به اسم زینب می رسد! بی وژدان! اگر زورت می رسید ...

راستی! شما عاشورا را فرهنگ هم می دانید؟ رقیه را دوست دارید؟ اسم چند نفر از دخترانتان رقیه است؟ ما هم مثل آن بالاشهری، حرم را فقط برای مرگمان می خواهیم؟ و اسم رقیه را فقط برای سفره انداختن و شفاگرفتن؟ دلم برای رقیه می سوزد؛ کسی او را دوست ندارد، حاضریم اسم «آتنا» یک شریک خدای یونانی را بر دخترانمان بگذاریم ولی اسم رقیه، مثل خودش در خرابه شام، خریدار ندارد. رقیه جانم، راستی خرابه شام سخت بود نه؟ وقتی ماهواره ها، نام زینب و فاطمه و حتی خودت را نامی بی کلاس و پایین شهری می خوانند دقیقا همان احساس تحقیر شامیان به تو دست می دهد؟ هاویه بر ماهواره های معاویه!

رقیه! گریه نکن! اسم تو قشنگ ترین است؛ راستی! تو بودی که در کربلا می گفتی ما را بزنید اما به حجابمان کاری نداشته باشید؟ رقیه حرفهایی که شنیدی، مال مردم بالاشهر بود، ما، هم یا حسین می گوییم هم با حسین می میریم؛ با تو! مردم ولایی، تو را دوست دارند؛ به خدا! آری کربلا وسعتی دارد به اندازه همه زمانها و همه زمین ها و تو را هم امتحان می کند تا با حسین باشیم یا بایزید! با رقیه یا با آتنا!

الهی بمیرم برای زخم زبان هایی که معلمان یزید و ماهواره ها به تو روا می دارند! و همه این ها از وقتی شروع شد که گفتند: پیامبر برای خود جانشین تعیین نکرده است. حالا هم می گویند که امام زمان، نائب ندارد. حتی می گویندخودش هم نیست! آن وقت مسلم را کشتند و حالا سفیر امام زمان در برابر تهدید میریزید های برانداز می نالد که «جان ناقابلی دارم!».

شهید حلاوت

یار من ریز ز نی شهید حلاوت

می کند قرآنِ من قرآن تلاوت
ای امیر کاروان یا اخا قرآن بخوان
کوفیان بی وفا آرام و خاموش
تا به قرآن حسین خود دهم گوش
هر کجا لب واکنم غوغا کنم من
تو ز نی قرآن بخوان معنا کنم من
ای امیر کاروان یا اخا قرآن بخوان
جای همدردی و جای یاریِ من
سنگ کین گردیده مزد قاری من
آنچنان با صوت خود بردی ز من دل
که زدم پیشانی خود را به محمل
ای امیر کاروان یا اخا قرآن بخوان
ای هلال یک شبه کردی هلالم
من الف بودم ولی کردی تو دالم
یا برو رخسار خونینت نبینم
یا بیا یک گل ز روی تو بچینم
ای امیر کاروان یا اخا قرآن بخوان
مسافران صفر - حسن هارونی

ناقه نشین

بانک اشعار اهل بیت (ع)

کسی نداد، جواب سلام هایش را

به احترام نبردند نام هایش را

تمام مردم نامرد خویش را کوفه -

به کوچه ریخته حتّی غلام هایش را

مسیر تنگ، مکافات رد شدن دارد

خدا به خیر کند ازدحام هایش را

ز کوچه رد شد و گیرم کسی نگاه نکرد

ولی چه کار کند پشت بام هایش را

یکی ست نیزه نشین و یکی ست ناقه نشین!

ببین چگونه می آرند امام هایش را؟

به این سه ساله بچسبد، سکینه می افتد

مراقبت کند آخر کدام هایش را؟!

 

شاعر: علی اکبر لطیفیان

چند ستاره

بانک اشعار اهل بیت (ع)

بعد از تو گوشواره به دردم نمی خورد

رخت و لباس پاره به دردم نمی خورد

ای آفتاب بر سر زینب طلوع کن

این چند تا ستاره به دردم نمی خورد

نزدیک تر بیا که کمی درد دل کنیم

تنها همین نظاره به دردم نمی خورد

ما را پیاده کن، سرمان سنگ می خورد

این بودن سواره به دردم نمی خورد

چندین شب ست منتظر صحبت توأم

حرفی بزن، اشاره به دردم نمی خورد

این ها مرا به مجلس خوبی نمی برند

بعد از تو استخاره به دردم نمی خورد

این سنگ ها هنوز حسابم نمی کنند

با این حساب چاره به دردم نمی خورد

این تکّه حجم، موی مرا پُر نمی کند

پس آستین پاره به دردم نمی خورد

 

شاعر: علی اکبر لطیفیان

عروج سرخ

بانک اشعار اهل بیت (ع)

تابی نداشت بر تن و استاده بود مَرد

تنهاترین مسافر این جاده بود مرد

هستی به راستای قدش تکیه داده بود

حتی سنان که بر آن تکیه داده بود مرد

با چشم خون به پای وی افتاده بود زخم

از پا ولی هنوز نیفتاده بود مرد

آرام در تلاطم امواج تیغ ماند

انگار در میانه ی سجّاده بود مرد

در آخرین دقایق قبل از عروج سرخ

چون لحظه های اولش آزاده بود مرد

زیباترین ترانه ی تاریخ عشق شد

آواز عاشقانه که سر داده بود‍ مرد

این نام جاودانه که از خود به جا گذاشت

یک واژه غریب ولی ساده بود - مرد

 

شاعر: هادی جانفذا